|
|
http://popupi.net/user/signup/ref:35
نوشته شده در سه شنبه 26 شهريور 1392
بازدید : 387
نویسنده : علی جبلی
|
|
نوشته شده در یک شنبه 24 شهريور 1392
بازدید : 425
نویسنده : علی جبلی
|
|
بالاخره یک روز به آرزویم میرسم...
در صف اول نماز، جلوتر از پیش نماز می ایستم
و همه به من اقتدا خواهند کرد
نماز که تمام شد، همه به سمت من خواهند آمد،
چقدر عزیز خواهم شد.
بعد از چند قدم که حرکت کنند،
کسی فریاد میزند:
بلند بگو لااله الا الله
:: موضوعات مرتبط:
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در شنبه 23 شهريور 1392
بازدید : 459
نویسنده : علی جبلی
|
|
شاید تو…
سکوت میان کلامم باشی!
دیده نمیشوی
اما من تو را احساس می کنم!
شاید تو ….
هیاهوی قلبم باشی!
شنیده نمیشوی
اما من تو را نفس می کشم!.
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در پنج شنبه 21 شهريور 1392
بازدید : 448
نویسنده : علی جبلی
|
|
نه دیگر محال است تورا از دست بدهم.قید همه را بخاطر تو میزنم
قلبم را تاابد بتو میدهم.تو تنها مال منی.این را به همه نشان میدم!
مگر میشود بی تو بود انگاه که تویی تنها بهانه برای بودنم!
وقتی که بودنم بسته به بودن توست،این لحظه هم منتظر آمدن توست،لحظه ای که بوی عطر تو می آید از آنجایی که میبینمت تا آنجایی که به انتظارت نشسته ام
چیزی دیگر نمانده تا رسیدن به آرزوها،تا رسیدن به تویی که آرزوی زندگیمی
هر که را میبینم سراغ تورا از آن میگیرم،هر که مرا نگاه میکند،با نگاهم به دنبال تو میگردم...
و من چگونه به دیگران بگویم عاشق کسی دیگرم،تنها دلیل زنده بودنم کسی است که همیشه بهانه ایست برای دلخوشی هایم...
خیالت راحت از اینکه هیچگاه تنهایت نمی گذارم،دلهره ای نداشته باش از اینکه اینجا تورا بگذارم،که غیر از این خودم جا میمانم و دنیا تمام میشود،همه اینها تبدیل به یک قصه ی بی فرجام میشود!!
ای تو که با نگاهت میتابی بر من و قلبم جوانه میزند،و آن لحظه حرفهای عاشقانه میزند،و این من و این احساسات من،برای تویی که همیشه میمانی دردلم!!
نه دیگر محال است تو را از یاد ببرم ،همه را فراموش میکنم و تو را با خود میبرم،تا هم خودت و هم یادت همیشه بامن باشند،تا اگر لحظه ای در کنارم نبودی با یادت زنده باشم
ای تو که با احساساتم دیوانه میشوی،توهم اینجاست که هم احساس با من میشوی،و آخر هم دلت با دلم و خودت با خودم همه با هم یکی میشویم!!!!*
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 20 شهريور 1392
عــــزیـــــزم!
عــــزیـــــزم!
مــــی دانـــســــتــــی که جــــــــهــــــــــانــــــــم
بـــــــــــی تـــــو
"الـــــــــــــف"نـــدارد..?
:: موضوعات مرتبط:
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در شنبه 9 شهريور 1392
بازدید : 507
نویسنده : علی جبلی
|
|

" می خوام بنویسم .... "
خيلي وقت بود که دلم مي خواست بنويسم
اما نه جوهر داشتم ، نه کاغذ
و نه حرفي براي نوشتن ...
مي خواستم از قلبهاي تهي بنويسم
از تمام نامهرباني ها
و
از گذشته هايي که همه به باد سپردند ...
دلم مي خواست از عشق بنويسم
اما چيزي براي نوشتن نداشت ...
صداي زوزه باد را مي شنوم
صداي پر شدن نفسها از خاکستر
ابرهاي خاکستري و درخت بي برگ
و گلداني که نظاره گر ريختن گلبرگهايش بود ...
خيلي وقت بود که دلم مي خواست بنويسم
از کوزه گري که گلش خشک شد
از نقاشي که رنگش تمام شد
از باغباني در کوير
و از تو ...
که آمدي ، ولي باز رفتي ...
خيلي وقت بود که دلم مي خواست بنويسم
ولي نتوانستم ...
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
کجا رفتی ,
,
نوشته شده در پنج شنبه 31 مرداد 1392
بازدید : 593
نویسنده : علی جبلی
|
|
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم
علی جبلّی
نظراتتون فراموش نشه
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 566
نویسنده : علی جبلی
|
|
پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد. بالاخره دكتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی ...
پزشک جراح در حالی كه قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم كه باید حامل خبر بدی براتون باشم، تنها امیدی كه در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه."
"این عمل، كاملا در مرحله أزمایش، ریسكی و خطرناكه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره، بیمه كل هزینه عمل را پرداخت میكنه ولی هزینه مغز رو خودتون باید پرداخت كنین."
اعضاء خانواده در سكوت مطلق به گفته های دكتر گوش می كردند، بعد از مدتی بالاخره یكیشون پرسید :"خب، قیمت یه مغز چنده؟"
دكتر بلافاصله جواب داد :"5000$ برای مغز یك زن و 200$ برای مغز یك مرد."
موقعیت ناجوری بود، خانمهای داخل اتاق سعی می كردند نخندند و نگاهشون با آقایان داخل اتاق تلاقی نكنه، بعضی ها هم با خودشون پوزخند می زدند !
بالاخره یكی طاقت نیاورد و سوالی كه پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید كه : "چرا مغز خانمها گرونتره؟"
دكتر با معصومیت بچه گانه ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد كه : "این قیمت استاندارد مغزه!"
ولی مغز آقایان چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر!"
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 608
نویسنده : علی جبلی
|
|
يه مرد ۸۰ ساله ميره پيش دكترش براي چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده:
هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظرت چيه دكتر؟
دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب… بذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل. همينطور كه ميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچي چتر رو به طرف پلنگ نشونه مي گيره و ….. بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين!
پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتماً يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده!
دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقاً منظور منم همين بود
علی جبلّی
نظراتتون فراموش نشه
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 625
نویسنده : علی جبلی
|
|
چند روز پیش تولدم بود ...
تعداد کمی از بازدید کننده هام بهم تبریک گفتند . با یه داستان کوتاه بروزم ... نظر یادتون نره .
عصر جمعه است و دلم گرفته . می زنم تو خیابون و از سرازیری توی بلوار پیاده میرم سمت پله های پارک که یهو یه ماشین بوق می زنه ، به روی خودم نمیارم و به سرعت قدمهام اضافه می کنم. کمی جلوتر ترمز می زنه. حالیمه چی کار داره می کنه. به روی خودم نمیارم و از کنارش بی تفاوت رد می شم.
سرعتش را هم قدم من می کنه و شیشه ی سمت کمک را میده پایین و می گه : خانوم محترم کجا تشریف می برید؟ جواب نمی دم. نیشش را تا بناگوش باز می کنه و باز می گه : خانوم عزیز ، بنده همه جوره در خدمت شما هستم. با صدای سگی که اماده پاچه گرفتنه میگم که مزاحم نشه ، اما خوب حالیش نیست. لابد فکر می کنه دارم "ناز" می کنم.
نیش ترمزی می زنه و همانطور در حال رانندگی کیف پولش را از جیب شلوارش می کشه بیرون.: خانوم محترم ، بیا بابا ،هر چی تو بگی،قربونت برم، ضد حال نزن دیگه .لای کیف پولش را باز کرده و اسکناس وچک پول تعارف می کنه و همزمان چشمک می زنه که سخت نگیرم.
یک آن هوس می کنم که بپرم و در ماشینش را باز کنم و بکشمش پایین و با قوت هر چه تمام تر ، پس کله اش را بگیرم و صورتش را توی شیشه ی ماشینش خورد کنم اما چون با خشونت مخالفم منصرف می شوم.( البته دلیل اصلیش اینه که زورم بهش نمی رسه) . دستهام را می ذارم روی شیشه و تا سینه خم می شم توی ماشین. .گل از گلش شکفته ، دور و برم را نگاه می کنم و فاصله ام را تا پارک می سنجم.
توی خیابون هیچ کس نیست. لبخند پهنی می زنم و می پرسم: حالا چی چی داری؟ کیفشو بالا میاره و نگاه هرزه اش از روی لبهایم تا سینه ها پایین می آید، کیف پول را توی هوا می قاپم و با تمام قدرتم پرت می کنم آن طرف بلوار و مثل فشنگ به سمت پارک می دوم. پشت سرم صدای کشیده شدن ترمز دستی و باز شدن در ماشین می آید و مردک از ته جگرش فریاد می زند:
اووووووووووووووووووووووووووووووی، جنده !
و من همینطور که می دوم با خودم فکر می کنم که چفدر جالب است که در ایران تا وقتی فکر می کنند جنده ای ، خانوم محترم صدایت می کنند و وقتی مشخص می شود این کاره نیستی تبدیل به یک جنده می شوی .....
علی جبلّی
نظراتتون فراموش نشه
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 706
نویسنده : علی جبلی
|
|
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :
- می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :
- نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت :
- نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت :
- من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :
- نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی . . . !
علی جبلّی
نظراتتون فراموش نشه
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 578
نویسنده : علی جبلی
|
|
امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.
ادامه داستان در ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 622
نویسنده : علی جبلی
|
|
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر
پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 1039
نویسنده : علی جبلی
|
|
در حالِ عشق بازی بودیم که موبایلم زنگ خورد، سرم را از لای پاها درآوردم، دستم دراز شد و گوشی را که صدای زنگ دومش هم داشت در می آمد، از کنار تخت برداشتم، نگاه کردم، بر صفحه اسم حمید افتاده بود که بعید بود از روی ملال و بی حوصلگی زنگ زده باشد، مدت زیادی نبود که هم را می شناختیم. درست ده ماه پیش، توسط همسرش ماریا که همکار من است به میهمانی سالگرد ازدواج شان دعوت شده بودم و هم دیگر را ملاقات کرده بودیم. برخلاف ماریا که مطلقن اهل کتاب نبود و نیست حمید هر شبه روی سطرهای رُمانی که تازه هم منتشر شده باشد می خوابد و همین باعث شد که در همان اولین برخورد، رابطه عمیقی بین ما شکل بگیرد، طوری که طی ده ماهِ اخیر هیچ جمعه ای را بدون شب نشینی در خانه همدیگر سرنکردیم.

شما هم می توانید نویسنده این وبلاگ باشید تا مطالب شما با اسم خودتان در وبلاگ ثبت گردد.
در قسمت عضویت در خبرنامه (گوشه سمت راست پایین وبلاگ نام نویسی کنید و رمز خود را برای ورود به بخش مدیریت دریافت فرمایید)
ادامه داستان در ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 659
نویسنده : علی جبلی
|
|
داستان عاشقانه و غم انگیز قرار!
صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد. آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین...
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
ادامه داستان در ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 1130
نویسنده : علی جبلی
|
|
دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....
کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من
زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک
برگشت و دید کسی نیست. کوروش گفت:اگر عاشق
بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در یک شنبه 27 مرداد 1392
بازدید : 654
نویسنده : علی جبلی
|
|
هوا سرد بود،سوزناك و بيرحم.اما صورت محسن خیس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.پیر مرد افتاده بود روی آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کیلومتر سرعت زده به یه پیر مرد... .خیلی دستپاچه بود.قطره های باران هم خیسی صورت ناشی از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسیمه پیرمرد نیمه جان رو گذاشت تو ماشین و با نهایت اضطراب راه افتاد.
- خدایا چرا اینطور شد؟چرا اینجوری شد؟چرا الان؟چرا تو این موقعیت؟حالا که میخوام برم... .
توی راه بیمارستان،دو سه بار نزدیک بود تصادف کنه.رسید بیمارستان.پیرمرد نیمه جون رو برد بخش اورژانس . پیر مرد رو بردن سی سی یو.محسن با اون وضعیت روحیش،تونست از موقعیتی که پیش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بیمارستان فرار کنه.
ادامه داستان در ادامه مطلب
نظر فراموش نشه
:: موضوعات مرتبط:
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در یک شنبه 27 مرداد 1392
بازدید : 812
نویسنده : علی جبلی
|
|
پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم
تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني..ولي اين بود اون حرفات..حتي براي ديدنم هم نيومدي...شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد...
ادامه داستان در ادامه مطلب
نظر فراموش نشه
:: موضوعات مرتبط:
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در یک شنبه 27 مرداد 1392
بازدید : 738
نویسنده : علی جبلی
|
|
در اتاقو قفل کرد
پرده پنجره اتاق رو کشید
نشست روی صندلی
ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت
و مرد , با چشم های نیمه باز و سرخ ,
به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
ادامه داستان در ادامه مطلب
نظر فراموش نشه
:: موضوعات مرتبط:
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در یک شنبه 27 مرداد 1392
بازدید : 571
نویسنده : علی جبلی
|
|
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :”متشکرم “و از من خداحافظی کرد
ادامه داستان در ادامه مطلب
نظر فراموش نشه
:: موضوعات مرتبط:
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در یک شنبه 27 مرداد 1392
بازدید : 644
نویسنده : علی جبلی
|
|
دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت
ادامه داستان در ادامه مطلب
نظر فراموش نشه
:: موضوعات مرتبط:
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در یک شنبه 27 مرداد 1392
بازدید : 803
نویسنده : علی جبلی
|
|
ق در یکی از دوستان صمیمی ام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانه ام مهمان بود. همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود.این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم
ادامه داستان در ادامه مطلب
نظر فراموش نشه
:: موضوعات مرتبط:
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در یک شنبه 27 مرداد 1392
بازدید : 911
نویسنده : علی جبلی
|
|
دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »
:: موضوعات مرتبط:
داستان های عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
داستان عاشقانه ,
رنگ عشق ,
عاشقانه ,
عشق ,
نوشته شده در جمعه 25 مرداد 1392
بازدید : 869
نویسنده : علی جبلی
|
|
نوشته شده در جمعه 25 مرداد 1392
بازدید : 771
نویسنده : علی جبلی
|
|
|
|
|