|
|
http://popupi.net/user/signup/ref:35
نوشته شده در یک شنبه 24 شهريور 1392
بازدید : 356
نویسنده : علی جبلی
|
|
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده
فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده...
اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم
باور نمیکنم اینک بی توام
کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی
تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ،
تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم...
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ، با چشمهایم نازت کنم
در حسرت چشمهایت هستم ،
چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده
در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ،
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
,
نوشته شده در یک شنبه 24 شهريور 1392
دوستی گفت : به آتش میکشی پولت را برای سیگار. . .
گفتم پولم :! من خودم را به آتیش کشیدم برای او
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
,
نوشته شده در یک شنبه 24 شهريور 1392
حتی اگه ترکم کنی باز هم میبینم
چون تو ب جرم دزدیدن قلب من... و
من به گناه پرستیدن تو راهی جهنم...و میشوم
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
,
نوشته شده در یک شنبه 24 شهريور 1392
ســــخـــت اســـت وقتـــي از شـــدت بـــغـــض
گـــلـــو درد بگـــيري
و هـــمـــه بگـــويـــند
لباس گرم بپوش
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
,
نوشته شده در یک شنبه 24 شهريور 1392
سیاهی لبهایم از سیگار و قلیون نیست . . .
لبهایم عزادار حرفهای نگفته دلم است . . .
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
,
نوشته شده در یک شنبه 24 شهريور 1392
به سلامتی پسری که به دوست دخترش گفت :
روزی که جلوی دختری غیر از تو زانو بزنم . . . روزیه که بخوام بند کفش دخترمون رو ببندم . . . به سلامتی . . .
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
,
نوشته شده در یک شنبه 23 شهريور 1392
تو را هر لحظه به خاطر می آورم
بی هیچ بهانه ای
شاید دوست داشتن همین باشد...
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
,
نوشته شده در شنبه 23 شهريور 1392
بازدید : 417
نویسنده : علی جبلی
|
|
عشق را دوست دارم نه در قفس
بوسه را دوست دارم نه در هوس
تورادوست دارم تا آخرین نفس
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
,
نوشته شده در شنبه 23 شهريور 1392
بازدید : 396
نویسنده : علی جبلی
|
|
میدانستم عاشق بارانی ،
آنقدر اشک ریختم تا خورشید بتابد بر روی سیل اشکهایم ،
تا اشکهایم ابر شود و باران ببارد
این اشکهای من است که بر روی تو میبارد
آسمان با دیدن چشمهای من می نالد
عشق همین است و راه آن نفسگیر
باز هم میخواهم عشق را با تمام دردهایش،
دردهایی که درد نیست چون دوایش تویی
خیالی نیست دلتنگی ها و بی قراری هایش، چون چاره اش تویی
عزیز من تویی، در راز و نیازهایم تنها تویی
با تو بودن یعنی همین ،
یعنی من عاشقم بیشتر از تمام عشقهای روی زمین
عزیزم خیلی دوستت دارم ، تنها همین احساس است که در دل دارم
این کلام جاودانه را از من بپذیر ، در روزی که قلبم درونش غوغاست ،
این احساس صادقانه را از من بپذیر ، در روزی که حال من حال خودم
نیست
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
,
نوشته شده در شنبه 23 شهريور 1392
بازدید : 459
نویسنده : علی جبلی
|
|
شاید تو…
سکوت میان کلامم باشی!
دیده نمیشوی
اما من تو را احساس می کنم!
شاید تو ….
هیاهوی قلبم باشی!
شنیده نمیشوی
اما من تو را نفس می کشم!.
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در شنبه 23 شهريور 1392
بازدید : 475
نویسنده : علی جبلی
|
|
یک نصیحت: مواظب خودت باش!
یک خواهش: اصلاً عوض نشو!
یک آرزو: فراموشم نکن!
یک دروغ: تورو دوست ندارم!
یک حقیقت: دلم برات تنگ شده
لحظه هایی هست که دلم واقعاً برایت تنگ می شود.
من اسم این لحظه ها را “همیشه” گذاشته ام
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
,
نوشته شده در شنبه 23 شهريور 1392
بازدید : 398
نویسنده : علی جبلی
|
|
فریاد زدم بدونی بیزارم از جدایی ، دلم برات تنگ شده عزیز دل کجایی ؟
.
.
.
.
خدایا
این دلتنگی های ما را هیچ بارانی آرام نمیکند
فکری کن
اشک ما طعنه میزند به باران رحمتت . . .
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
,
نوشته شده در شنبه 23 شهريور 1392
بازدید : 560
نویسنده : علی جبلی
|
|
سه شاخه گل برات میفرستم
یکی از طرف خداوند که نگهدارت باشه
دومی از طرف دلمه که دوستت داره
و سومی از طرف چشامه که دلتنگ دیدارت شده . . .
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
,
نوشته شده در جمعه 22 شهريور 1392
گاهی حجم دلتنگی هایم آنقدر زیاد میشود که دنیا با تمام وسعتش برایم تنگ میشود . . .
دلتنگ کسی که گردش روزگارش به من که رسید از حرکت ایستاد . . .
دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید . . .
دلتنگ خودم . . .
دلتنگ تو لعنتی . . .
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
,
نوشته شده در جمعه 22 شهريور 1392
خدایا کودکیم را گرفتی جوانی ام را دادی . . . .
عقلم را گرفتی عشق را دادی . . .
عشق را گرفتی و تنهایی را دادی . . .
خنده هایم را گرفتی و غم را دادی . . .
آرزوهایم را گرفتی و حسرت ها را دادای .. . .
خدایا برگرد . . .
من هنوز نفس میکشم . . .یادت رفت نفسم را بگیری . . .
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
,
نوشته شده در جمعه 22 شهريور 1392
هیچکس نفهمید . . .
شاید شیطان عاشق حوا بود که برای آدم سجده نکرد . . .
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
,
نوشته شده در جمعه 22 شهريور 1392
دیشب در خواب ناگهان خدا در گوش من گفت:
تو را چه به عشق. . .
گفتم چرا؟
گفت تو خوابی و عشقت در آغوش دیگریست . . .
لبخندی زدم و گفتم :
خدایا این مخلوق توست . . .
شاید تو خوابی که خبر از رسم دنیایت نداری . . .
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
,
نوشته شده در پنج شنبه 21 شهريور 1392
بازدید : 450
نویسنده : علی جبلی
|
|
انتظار موندن خیلی خیلی بده....
چند روزی هست که منتظرم ولی ازش خبری نیست....
دعا میکنم که
---------------------------------------------------------------------------------
انتظار خیلی بده... انتظار برای چیزی که نمی دانی قرار است چطور پیش برود...انتظار که باشد تمام برنامه ریزی های زندگیت نقش بر آب می شود... درست مثل حبابی معلق در هوا یا روی آب... همه زندگی ات می شود چک کردن ایمیلهایت تا شاید خطی یا خبری... نیست... باور کن روزی صد بار ریفرش کردن اینباکس به هوای یک ایمیل آنرید نفس ادم را بالا می آورد... شبها خواب می بینم و روزها رویا..
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
,
نوشته شده در پنج شنبه 21 شهريور 1392
در مردها: حسی هست که اسمش و میزارن "غیرت"
و به همون حس در خانومها میگم" حسادت"
اما من به هر دوشون میگم "عشق"
تا عشقی نباشه : نه غیرتی میشی نه حسود!!!
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
,
نوشته شده در پنج شنبه 21 شهريور 1392
بازدید : 448
نویسنده : علی جبلی
|
|
نه دیگر محال است تورا از دست بدهم.قید همه را بخاطر تو میزنم
قلبم را تاابد بتو میدهم.تو تنها مال منی.این را به همه نشان میدم!
مگر میشود بی تو بود انگاه که تویی تنها بهانه برای بودنم!
وقتی که بودنم بسته به بودن توست،این لحظه هم منتظر آمدن توست،لحظه ای که بوی عطر تو می آید از آنجایی که میبینمت تا آنجایی که به انتظارت نشسته ام
چیزی دیگر نمانده تا رسیدن به آرزوها،تا رسیدن به تویی که آرزوی زندگیمی
هر که را میبینم سراغ تورا از آن میگیرم،هر که مرا نگاه میکند،با نگاهم به دنبال تو میگردم...
و من چگونه به دیگران بگویم عاشق کسی دیگرم،تنها دلیل زنده بودنم کسی است که همیشه بهانه ایست برای دلخوشی هایم...
خیالت راحت از اینکه هیچگاه تنهایت نمی گذارم،دلهره ای نداشته باش از اینکه اینجا تورا بگذارم،که غیر از این خودم جا میمانم و دنیا تمام میشود،همه اینها تبدیل به یک قصه ی بی فرجام میشود!!
ای تو که با نگاهت میتابی بر من و قلبم جوانه میزند،و آن لحظه حرفهای عاشقانه میزند،و این من و این احساسات من،برای تویی که همیشه میمانی دردلم!!
نه دیگر محال است تو را از یاد ببرم ،همه را فراموش میکنم و تو را با خود میبرم،تا هم خودت و هم یادت همیشه بامن باشند،تا اگر لحظه ای در کنارم نبودی با یادت زنده باشم
ای تو که با احساساتم دیوانه میشوی،توهم اینجاست که هم احساس با من میشوی،و آخر هم دلت با دلم و خودت با خودم همه با هم یکی میشویم!!!!*
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در شنبه 9 شهريور 1392
بازدید : 507
نویسنده : علی جبلی
|
|

" می خوام بنویسم .... "
خيلي وقت بود که دلم مي خواست بنويسم
اما نه جوهر داشتم ، نه کاغذ
و نه حرفي براي نوشتن ...
مي خواستم از قلبهاي تهي بنويسم
از تمام نامهرباني ها
و
از گذشته هايي که همه به باد سپردند ...
دلم مي خواست از عشق بنويسم
اما چيزي براي نوشتن نداشت ...
صداي زوزه باد را مي شنوم
صداي پر شدن نفسها از خاکستر
ابرهاي خاکستري و درخت بي برگ
و گلداني که نظاره گر ريختن گلبرگهايش بود ...
خيلي وقت بود که دلم مي خواست بنويسم
از کوزه گري که گلش خشک شد
از نقاشي که رنگش تمام شد
از باغباني در کوير
و از تو ...
که آمدي ، ولي باز رفتي ...
خيلي وقت بود که دلم مي خواست بنويسم
ولي نتوانستم ...
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
کجا رفتی ,
,
نوشته شده در پنج شنبه 31 مرداد 1392
بازدید : 593
نویسنده : علی جبلی
|
|
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم
علی جبلّی
نظراتتون فراموش نشه
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 818
نویسنده : علی جبلی
|
|
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های فلسفی ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 664
نویسنده : علی جبلی
|
|
معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد
علی جبلّی
نظراتتون فراموش نشه
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 566
نویسنده : علی جبلی
|
|
پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد. بالاخره دكتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی ...
پزشک جراح در حالی كه قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم كه باید حامل خبر بدی براتون باشم، تنها امیدی كه در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه."
"این عمل، كاملا در مرحله أزمایش، ریسكی و خطرناكه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره، بیمه كل هزینه عمل را پرداخت میكنه ولی هزینه مغز رو خودتون باید پرداخت كنین."
اعضاء خانواده در سكوت مطلق به گفته های دكتر گوش می كردند، بعد از مدتی بالاخره یكیشون پرسید :"خب، قیمت یه مغز چنده؟"
دكتر بلافاصله جواب داد :"5000$ برای مغز یك زن و 200$ برای مغز یك مرد."
موقعیت ناجوری بود، خانمهای داخل اتاق سعی می كردند نخندند و نگاهشون با آقایان داخل اتاق تلاقی نكنه، بعضی ها هم با خودشون پوزخند می زدند !
بالاخره یكی طاقت نیاورد و سوالی كه پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید كه : "چرا مغز خانمها گرونتره؟"
دكتر با معصومیت بچه گانه ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد كه : "این قیمت استاندارد مغزه!"
ولی مغز آقایان چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر!"
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 610
نویسنده : علی جبلی
|
|
يه مرد ۸۰ ساله ميره پيش دكترش براي چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده:
هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظرت چيه دكتر؟
دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب… بذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل. همينطور كه ميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچي چتر رو به طرف پلنگ نشونه مي گيره و ….. بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين!
پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتماً يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده!
دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقاً منظور منم همين بود
علی جبلّی
نظراتتون فراموش نشه
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 625
نویسنده : علی جبلی
|
|
چند روز پیش تولدم بود ...
تعداد کمی از بازدید کننده هام بهم تبریک گفتند . با یه داستان کوتاه بروزم ... نظر یادتون نره .
عصر جمعه است و دلم گرفته . می زنم تو خیابون و از سرازیری توی بلوار پیاده میرم سمت پله های پارک که یهو یه ماشین بوق می زنه ، به روی خودم نمیارم و به سرعت قدمهام اضافه می کنم. کمی جلوتر ترمز می زنه. حالیمه چی کار داره می کنه. به روی خودم نمیارم و از کنارش بی تفاوت رد می شم.
سرعتش را هم قدم من می کنه و شیشه ی سمت کمک را میده پایین و می گه : خانوم محترم کجا تشریف می برید؟ جواب نمی دم. نیشش را تا بناگوش باز می کنه و باز می گه : خانوم عزیز ، بنده همه جوره در خدمت شما هستم. با صدای سگی که اماده پاچه گرفتنه میگم که مزاحم نشه ، اما خوب حالیش نیست. لابد فکر می کنه دارم "ناز" می کنم.
نیش ترمزی می زنه و همانطور در حال رانندگی کیف پولش را از جیب شلوارش می کشه بیرون.: خانوم محترم ، بیا بابا ،هر چی تو بگی،قربونت برم، ضد حال نزن دیگه .لای کیف پولش را باز کرده و اسکناس وچک پول تعارف می کنه و همزمان چشمک می زنه که سخت نگیرم.
یک آن هوس می کنم که بپرم و در ماشینش را باز کنم و بکشمش پایین و با قوت هر چه تمام تر ، پس کله اش را بگیرم و صورتش را توی شیشه ی ماشینش خورد کنم اما چون با خشونت مخالفم منصرف می شوم.( البته دلیل اصلیش اینه که زورم بهش نمی رسه) . دستهام را می ذارم روی شیشه و تا سینه خم می شم توی ماشین. .گل از گلش شکفته ، دور و برم را نگاه می کنم و فاصله ام را تا پارک می سنجم.
توی خیابون هیچ کس نیست. لبخند پهنی می زنم و می پرسم: حالا چی چی داری؟ کیفشو بالا میاره و نگاه هرزه اش از روی لبهایم تا سینه ها پایین می آید، کیف پول را توی هوا می قاپم و با تمام قدرتم پرت می کنم آن طرف بلوار و مثل فشنگ به سمت پارک می دوم. پشت سرم صدای کشیده شدن ترمز دستی و باز شدن در ماشین می آید و مردک از ته جگرش فریاد می زند:
اووووووووووووووووووووووووووووووی، جنده !
و من همینطور که می دوم با خودم فکر می کنم که چفدر جالب است که در ایران تا وقتی فکر می کنند جنده ای ، خانوم محترم صدایت می کنند و وقتی مشخص می شود این کاره نیستی تبدیل به یک جنده می شوی .....
علی جبلّی
نظراتتون فراموش نشه
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 707
نویسنده : علی جبلی
|
|
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :
- می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :
- نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت :
- نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت :
- من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :
- نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی . . . !
علی جبلّی
نظراتتون فراموش نشه
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 579
نویسنده : علی جبلی
|
|
امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.
ادامه داستان در ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 624
نویسنده : علی جبلی
|
|
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر
پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 1039
نویسنده : علی جبلی
|
|
در حالِ عشق بازی بودیم که موبایلم زنگ خورد، سرم را از لای پاها درآوردم، دستم دراز شد و گوشی را که صدای زنگ دومش هم داشت در می آمد، از کنار تخت برداشتم، نگاه کردم، بر صفحه اسم حمید افتاده بود که بعید بود از روی ملال و بی حوصلگی زنگ زده باشد، مدت زیادی نبود که هم را می شناختیم. درست ده ماه پیش، توسط همسرش ماریا که همکار من است به میهمانی سالگرد ازدواج شان دعوت شده بودم و هم دیگر را ملاقات کرده بودیم. برخلاف ماریا که مطلقن اهل کتاب نبود و نیست حمید هر شبه روی سطرهای رُمانی که تازه هم منتشر شده باشد می خوابد و همین باعث شد که در همان اولین برخورد، رابطه عمیقی بین ما شکل بگیرد، طوری که طی ده ماهِ اخیر هیچ جمعه ای را بدون شب نشینی در خانه همدیگر سرنکردیم.

شما هم می توانید نویسنده این وبلاگ باشید تا مطالب شما با اسم خودتان در وبلاگ ثبت گردد.
در قسمت عضویت در خبرنامه (گوشه سمت راست پایین وبلاگ نام نویسی کنید و رمز خود را برای ورود به بخش مدیریت دریافت فرمایید)
ادامه داستان در ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 660
نویسنده : علی جبلی
|
|
داستان عاشقانه و غم انگیز قرار!
صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد. آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین...
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
ادامه داستان در ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 30 مرداد 1392
بازدید : 1130
نویسنده : علی جبلی
|
|
دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....
کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من
زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک
برگشت و دید کسی نیست. کوروش گفت:اگر عاشق
بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطالب عاشقانه ,
داستان های عاشقانه ,
,
نوشته شده در دو شنبه 28 مرداد 1392
بازدید : 590
نویسنده : علی جبلی
|
|
|
|
|